سه ماه گذشت
پسرم امروز سه ماه است که قدم به زندگی ما گذاشته ای. درست سه ماه پیش مثل همچین سه شنبه ای به دنیا امدی. تو این ماه ها خیلی تغییر کرده ای، مخصوصا توی سه ماهگی ایت. اوایل همش دستاتو مشت می کردی، اون طور که قرمز می شد و مدام بالا می گرفتی و نگاهشون می کردی، انگار تازه دستاتو شناخته بودی. به قول بابابزرگ همیشه در حال شعار دادن بودی. کم کم فهمیدی که بین دو تا دستات رابطه برقرار است. اونوقت بود که هر دو را تو هم حلقه می کردی و جلوی صورتت نگه می داشتی، چند روز بعد فهمیدی که انگار این دو تا دست قابل خوردت هستند، انوقت بود که مجبور بودم هر چند ساعت یکبار دستاتو بشورم تا یک وقت مریض نشی. حالا هم توی آخرین روز از سه ماهگی ایت، پی به وجود پ...